مشاهده تصاویر بیشتر ...
اواسط ژانویه بود. در حیاط دانشگاه هاروارد به طرف ساختمان دانشکدهی روانشناسی رفتم، پشت در بستهی اتاق استادم ایستادم. به بالای درب اتاق خیره شدم و شمارههای دانشجویی روی لیست نمرات را بررسی کردم. برای من سخت بود که به طور واضح اسامی و نمرات پیش روی خود را ببینم. اضطراب تقریباً من را کور کرده بود و نمیتوانستم چیزی ببینم. دو سال اول دانشکده در اضطراب و ترس سپری شد. همیشه احساس میکردم قرار است حادثهی بدی برای من اتفاق بیفتد.
همیشه فکر میکردم اجل معلقی بالای سرم است. چقدر بد میشد اگر کلمهی مهمی را هنگام سخنرانی جا میانداختم یا در جلسهی پرسش و پاسخ کلاسی مات و مبهوت میماندم و نمیتوانستم به سؤال استاد پاسخ دهم؟ چقدر بد میشد اگر فرصت خواندن و مرور برگهی امتحان را برای سومین و آخرین بار قبل از تحویل آن نداشتم؟ هر کدام از این شرایط میتوانست منجر به یک عملکرد ناقص شود و امکان رسیدن به زندگی ایدهآلی که برای خود تصور میکردم را دشوار سازد. آن روز وقتی جلوی درب اتاق استاد ایستاده بودم یکی از بزرگترین ترسهایم به واقعیت پیوست. من نتوانسته بودم نمرهی الف (A) بگیرم. سریع به اتاقم برگشتم و در را روی خودم بستم.
هیچکس دوست ندارد شکست بخورد اما بین بیزاری از شکست و ترس از آن تفاوت وجود دارد. بیزاری از شکست موجب میشود کاری بکنیم و برای رسیدن به موفقیت بیشتر تلاش نماییم اما ترس از شکست ما را ناتوان میکند و باعث میشود شکست را با چنان شدتی از خود دور نماییم که دیگر نتوانیم برای رشد و پیشرفت ریسک کنیم. این ترس عملکرد ما را ضعیف میکند و سلامت روانی ما را هم به خطر میاندازد. شکست بخشی از زندگی است. ما راه رفتن را با زمین خوردن، حرف زدن را با تکرار کلمات نامفهوم دوران کودکی، انداختن توپ در سبد بسکتبال را پس از خطاهای زیاد و رنگآمیزی را با خط خطی کردن یاد میگیریم.
کسانی که از شکست میترسند، هیچگاه استعدادهای بالقوهی خود را به طور کامل شکوفا نمیکنند. ما باید یاد بگیریم چگونه شکست بخوریم در غیر این صورت شکست میخوریم که یاد بگیریم.