تو
آمده بودی تا همدم تنهایی های مظلوم ترین سردار عالم باشی. چه خوب
توانستی مادر غصه های فرزندان فاطمه و مرهم زخمهای کهنه مولا باشی!
و آمدی و خشتْ خشتْ خانه پر شد از بوی تنت. از بوی فاطمه علیهاالسلام
وقتی پا به خانه علی علیه السلام نهادی، خود را نه بانوی خانه، که کنیز
کودکان یتیم فاطمه علیهاالسلام دانستی و از این خاکساری عاشقانه، ادب و
عشق به دردانه هایت آموختی.
وقتی غبار بی کسی از روی زینب علیهاالسلام می زدودی، مهر خواهرانه و
وفای برادری را به پسران رشیدت میخوراندی، تا سایه سار عقیله بنی هاشم و
سپر بلای خون خدا باشند.
وقتی قدم به قدم، لحظه به لحظه و نفس در نفس، کودکانت را پای کلاس درس
فرزندان زهرا علیهاالسلام بزرگ میکردی، جان هایشان را به قله های رفیع
امامت می سپردی تا تیز پروازان وادی معرفت و راهیان صراط هدایت شوند.
وقتی دستان رشید عباس علیه السلام را در دستان حسین علیه السلام می
نهادی، علمداری یک انقلاب را در سایه اطاعت از ولایت به او می آموختی.
بانوی چهار داغ! محبت از این بالاتر، که به همسر بگویی: «مرا فاطمه
مخوان، چون حسن و حسین و زینب با شنیدن این نام محزون می شوند» و تو، ام
البنین یگانه روزگار شدی.
شنیده ام، زمزمه روزها و لالایی شبهایت این بود: «عبّاسم، مبادا
فرزندان زهرا علیهاالسلام را برادر صدا بزنی؛ فرق است بین فرزندان فاطمه
علیهاالسلام و ام البنین »
شنیدهام که بارها و بارها، الفبای وفا و ادب را حرف به حرف، به گوش
عبّاست هجی کردی. حالا گر ماه بنی هاشم، خدای ادب باشد عجیب نیست؟!
آموزگار عشق و ارادت! ای بانوی
شرافت و ادب! کرامت تو را می شود و میتوان در آیینه عباست دید وقتی كه
دست رد به امان نامه هم قبیلههایش زد و فریاد كشید، مگر میشود پسر ام
البنین امان داشته باشد و پسر فاطمه زهرا علیهاالسلام زیر تیغ بماند؟
ای مادر وفا، که روح شریف چهار پسر وفادارت ـ «عباس و جعفر و عثمان و
عبداللّه» تجلیگاهِ وفای تو به علی علیهالسلام و اولاد علی علیهالسلام
گردید.
مرحبا به مادریت، ای مادر ادب! که به نوباوگان خویش فرمودی: از سر ادب.
به گلهای زهرا علیهاالسلام ، «آقا و مولا» خطاب کنند، نه «برادر». خدا تو
را رحمت کند.
چهار ستون پیکر تو ـ «عباس، جعفر، عثمان و عبدالله» ـ قطعه قطعه شد، امّا ایمان تو استوار ماند و قلب تو قرصتر از ماه شبهای مدینه!
بانوی چهار داغ! محبت از این بالاتر، که به همسر بگویی: «مرا فاطمه
مخوان، چون حسن و حسین و زینب با شنیدن این نام محزون می شوند» و تو، ام
البنین یگانه روزگار شدی
اگرچه در کربلا نبودی تا حزن هزار دلهرگی را از دوش حسین علیهالسلام
برداری، امّا در مدینه ایستادی تا نبض عاشورا را در مدینه به جریان اندازی.
هنوز صدای مرثیه هایت در بقیع، در گوش زمان جاری است:
دیگر مرا ام البنین نخوانید؛ تا
جای پای خاطرات برهنه کودکیهای پسرانم در ساحل خالی دریای توفانی خیالم،
با اندوه مادرانه ام، پُر نشود!
و حال تو می روی و خانه، داغ رفتنت را ضجّه می زند.
تو می روی؛ با تمام مهربانی ات؛ با سینهای که داغ چهار کوه را به سوگ نشسته!
و من، هنوز پشت دیوار بقیع، مهربانی ات را ضجّه می زنم.
و من هنوز پشت دیوار بقیع، در جستجوی دستهای گره گشای توام ...
و من هنوز حس می کنم که سر بر دامن تو نهاده ام و بوی یاس را از دامن تو می شنوم.
سلام بر تو بانو! یا ام البنین...