* هوشنگ ابتهاج (سايه)
نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان
سوي تو ميدوند هان! اي تو هميشه در ميان
در چمن تو ميچرد آهوي دشت آسمان
گرد سر تو ميپرد باز سپيد كهكشان
هر چه به گرد خويشتن مينگرم در اين چمن
آينه ضمير من جز تو نميدهد نشان
اي گل بوستان سرا از پس پردهها درآ
بوي تو ميكشد مرا وقت سحر به بوستان
اي كه نهان نشستهاي باغ درون هستهاي
هسته فرو شكستهاي كاين همه باغ شد روان
آه كه ميزند برون از سر و سينه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو ميكشد كمان
پيش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
كز نفس تو دم به دم ميشنويم بوي جان
پيش تو جامه در برم نعره زند كه بر دَرم!
آمدنت كه بنگرم، گريه نميدهد امان...
* قيصر امينپور
طلوع ميكند آن آفتاب پنهاني
ز سمت مشرق جغرافياي عرفاني
دوباره پلك دلم ميپرد نشانه چيست
شنيدهام كه ميآيد كسي به مهماني
كسي كه سبزتر از هزار بار بهار
كسي شگفت كسي آن چنان كه ميداني
* مشفق كاشاني
مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو صاحبنظرانند هنوز
لالهها، شعلهكش از سينه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غيبت، خبري باز فرست
كه خبريافتگان، بيخبرانند هنوز
رهروان، در سفر باديه حيران تواند
با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز
ذرهها در طلب طلعت رويت با مهر
همعنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
طاقت از دست شد اي مردمك ديده! دمي
پرده بگشاي كه مردم نگرانند هنوز