نامه ۳۱ نهج البلاغه که از مفصّلترین نامههای نهج البلاغه است و شاید بشود گفت بعد از آن نامهای که معروف به عهدنامهی امیر المؤمنین به مالک اشتر است، دومین نامهی طولانی از حیث حجم همین نامه ۳۱ نهج البلاغه است که حضرت امیر به فرزند خودشان حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) نوشتند. از جهت مضمون و محتوا شاید بشود گفت بالاترین و بهترین یا حداقل اگر یک مقدار تنزّل کنیم از بهترین متون تربیتی همین نامهای است که امیر المؤمنین (علیه السّلام) به عنوان توصیهها و راهکارهایی به فرزند مطهّر خود امام حسن مجتبی (علیه السّلام) نوشتند.
در برگشت از جنگ صفین، در یک منطقهای به نام حاضرَین که به همان منطقهی جنگ نزدیک بود وقتی جنگ تمام شده بود و برمیگشتند این را نوشتند که مرحوم سیّد رضی در تیتر همین نامه دارد. «وَ مِن وَصیَّتِهِ (علیه السّلام) لِلحَسنَ بنِ عَلی (علیه السّلام) کَتَبَهَا إِلَیهِ بِحَاضِرین» حضرت امیر این را بر حاضرین نوشت «عِندَ انصِرافِهِ مِن صِفین» وقتی از جنگ صفین برمیگشتند. نشان میدهد که اواخر عمر حضرت است. چون میدانید آخرین جنگی بود که حضرت امیر (علیه السّلام) داشتند، یک چیزی حدود ۶۰ و خردهای سال داشتند، چون اگر ۶۳ سالگی به شهادت رسیدند طبیعتاً بالای ۶۰ سال داشتند که این نامه را نوشتند.
از جهت سند هم فقط مرحوم سیّد رضی در نهج البلاغه نیاورده است، خیلی از بزرگان دیگری حتّی قبل از سیّد رضی در کتب خود آوردند. مرحوم کلینی در کتاب رسائل نه در کافی آورده است، مرحوم ابن شعبهی حرّانی در تحفه العقول آورده است و بعضی از افراد که قبل از سیّد رضی بودند این نامه را ثبت کردند و آوردند. در اینکه امیر المؤمنین (علیه السّلام) این نامه را آیا به امام مجتبی نوشتند یا به فرزند دیگر خود محمّد حنفیه نوشتند؟ بعضی گفتند این نامه خطاب به امام مجتبی نیست، خطاب به محمّد حنفیه است. چرا؟ به این جهت که تعبیراتی در این نامه است که خواهیم خواند مثلاً حضرت امیر میفرماید: به فرزندی مینویسم که «وَ عَبْدِ الدُّنْیَا» و بندهی دنیا است «وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ» تاجر غرور و فریب است.
دنیا دنیای غرور و فریب است و گاهی مواقع انسان فریب و غرور بازرگانی میکنند وقتی به آن رسیدیم توضیح میدهیم یعنی چه. «وَ صَرِیعِ الشَّهَوَاتِ» به فرزندی که زمین خوردهی شهوت است. از این جهت بعضی گفتند این با امام محمّد مجتبی نمیسازد، این با مقام عصمت امام مجتبی نمیسازد، تازه فقط مشکل اینجا نیست. خود حضرت امیر هم تعبیراتی راجع به خودشان دارند که حالا بعداً به آن میرسیم که فرمود: قبل از اینکه من خیلی پیر شوم و نقص در افکارم راه پیدا کند این نامه را مینویسم که ابن ابی الحدید در شرح خود گفته نشان میدهد که امام میتواند معصوم نباشد، نقص در افکار او راه پیدا کند، میتواند عصمت نداشته باشد. لذا از این جهت بعضی گفتند این نامه به محمّد حنفیه است منتها میبینید این جواب نشد، چون اگر نامه به فرض هم به محمّد حنفیه باشد هنوز یک قسمت اشکال وجود دارد و آن چیزی که حضرت راجع به خودش گفته است، هنوز آن را حل نمیکند. حالا آن طرف را درست کنید که مخاطب نامه غیر معصوم باشد امّا راجع به خود حضرت هم یک چیزهایی دارد که با مقام عصمت نمیسازد.
بهترین جواب این است که اصلاً اینجا امیر المؤمنین (علیه السّلام) به عنوان امام معصوم به یک فرزند معصوم نامه نمینویسد لذا از ابتدا که نامه را میخواهد شروع کند، نمیگوید «من الإمام علی بن ابیطالب إلی ابنه الحسن بن علی» اینگونه ندارد. میگوید «مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ» از یک پدری که در آستانهی مرگ است، در نزدیکی مرگ است با یک خصوصیّاتی که خواهیم گفت به فرزندی که او هم یک خصوصیّاتی دارد.
پس در واقع اینجا با قطع نظر از مقام عصمت از یک پدر -با تجربهی با بصیرتی که دنیا دیده است- به یک فرزندی که هنوز تجربه میکند، هنوز در جوانی است به او مینویسد. مقام عصمت در دو طرف اصلاً لحاظ نشده است به تعبیر دیگر از پدری نمادین به یک فرزند نمادین به این صورت است که حضرت امیر (علیه السّلام) نامه را مینویسد و از این جهت طبیعتاً میتواند درس برای همهی دوستان اهل بیت به خصوص جوان باشد.
یک فرد پختهی با تجربهای که دنیا را شناخته است و میداند جنس دنیا چیست به یک فرزندی، به یک جوانی که هنوز باید مسیری را طی کند تجربیات خود را منتقل میکند و نکاتی را که میتواند و دیگر لازم نباشد عمر را او تکرار کند، از عمر دیگران و تجربیات دیگران در همان عمر کوتاه خودش استفاده کند. بنابراین نامه از پدری نمادین به فرزندی نمادین؛ از پدری که به عنوان یک معصوم اینجا ملاحظه نشده است، به فرزندی که او هم به عنوان معصوم ملاحظه نشده است باید به این شکل در نظر گرفت.
مطلب دیگر این است در سر تا سر این نامه لحن امیر المؤمنین را میبینید که یک لحن خیلی مهربانانهای و عاطفی است. فراز به فراز که عبور میکند «یَا بُنَی» فرزندم، پسرکم و تعابیر دیگری که همه عاطفی است. خود این برای کسانی که کار تربیتی انجام میدهند و میخواهند به عنوان مربی شوند چه پدر و چه مادر که میخواهند کار تربیتی برای فرزند انجام دهند و چه هر مربی دیگری که میخواهد روی جمعی کار تربیتی انجام دهد اوّل باید زمینهی عاطفی را فراهم کند، باید با مخاطب خود ارتباط عاطفی برقرار کند بعد مسائل تربیتی را منتقل کند. قبل از اینکه زمینهی کار فراهم شود خیلی کار تربیتی تأثیرگذار نیست، اوّل باید ارتباط عاطفی با مخاطب برقرار کرد و ارتباط عاطفی با یک کلام خوش، با یک زبان خوش است.
شما قرآن را ببینید وقتی قرآن به حضرت موسی و هارون میگوید به سمت فرعون بروید تعبیر قرآن را دیدید «فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَیِّناً» با کلام لیّن و ملایم با فرعون حرف بزنید، درشت با او حرف نزنید، آمرانه با او حرف نزنید وقتی میخواهید بر او تأثیر تربیتی بگذارید با کلام لیّن و نرم حرف بزنید.
راجع به پیغمبر اکرم خداوند متعال در قرآن میفرماید: «فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» چون تو با لینت و نرمی با مردم بودی، چهرهی تو لیّن و نرمخو بود، لحن تو، کلام تو، رفتار تو نرم بود و خشونت در آن نبود توانستی اثر بگذاری و توانستی جذب کنی.
همه شنیدید پیغمبر اکرم در اوایل دعوت خود وقتی به طائف رفته بود، سنگ خورد، چوب خورد و پای او زخمی شد، از طائف بیرون آمد در حالی که پای او خونآلود و خیلی خسته بود و ضربه خورده بود و به هر حال دشنامهایی به پیغمبر اکرم داده بودند، برای اینکه رفع خستگی کند کنار باغی نشست. صاحب باغ وقتی دید همان کسی که ادّعای نبوّت میکند کنار باغ او نشسته است و خونآلود است دل او سوخت، به غلام خود گفت: یک مقداری آب و نان به آن مرد بده ولی فقط آب را بگذار و برگرد و دیگر معطّل نشو.
بنده خدا غلام رفت، پیغمبر که از نزدیک او را دید گفت: «السلام علیک یا اخ العرب» سلام کرد حالا به فردی که یک عمر کسی به او محل نگذاشته بود، کسی تا حالا به او سلام نکرده بود اوّلین مواجههی او با سلام گرم پیامبر بود، پای او لرزید و جلوی پیامبر گذاشت. پیامبر گفت: اهل کجا هستی؟ گفت: من اهل نینوا هستم. پیغمبر فرمود: از محلی که برادرم یونس از آنجا بود؟ آن شخص گفت: مگر شما یونس را میشناسید؟ پیغمبر اکرم شروع به خواندن آیات مربوط به حضرت یونس کرد «وَ إِنَّ یُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلینَ * إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْکِ الْمَشْحُونِ * فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضینَ * فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلیمٌ * فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحینَ * لَلَبِثَ فی بَطْنِهِ إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ»َ آن شخص گفت: من چگونه مسلمان شوم؟ او چند کلام بیشتر از پیغمبر نشنیده بود. گفت: آقا باید چه کار کنم که مسلمان شوم، شما حق هستید؟ از کارهای شما برمیآید که آدم معمولی نیستید. زمینهی عاطفی فراهم کردن مهمترین چیز است.
حالا اگر فرصت باشد ما همین را به یک مناسبت خواهیم گفت. یکی از چیزهایی که گاهی اوقات در خانه پدر و مادرها متدیّن هستند، مسلمان هستند، نمازخوان هستند، روزه میگیرند، مادر با حجاب است امّا بچّهی خوبی در آن خانه نیست و اهل نماز نیست. شاید دختر بچّه خیلی اهل حجاب نباشد با اینکه مادر او با حجاب است. به خاطر اینکه رفتارهای دینی از پدر و مادر میبینند امّا اخلاق دینی نمیبینند. رفتارهای دینی از پدر و مادر میبینند که پدر نماز میخواند، روزه میگیرد، مادر با حجاب است، امّا وقتی به خانه میآید اخلاق ندارد، برخوردش تند است، مادر لجباز است، زخم زبان میزند، اذیّت میکند. بچّه میگوید اگر دین این است ما این دین را نخواستیم.
به تعبیر دیگر گاهی مواقع بچّههایی که در خانههای متدیّنین هستند، در خانهی کسانی که رفتارهای دینی دارند میگویند اگر شما نماز میخوانید چرا نماز شما اثر ندارد؟ چرا نماز شما را خوش اخلاق نکرده است؟ چرا نماز کاری نکرده است که وفای به عهد داشته باشید؟ چرا نماز کاری نکرده است که راستگو باشید، زخم زبان نزنید؟ اگر دین این است من این دین را نمیخواهم. یعنی گاهی مواقع همان دینداری ناقص ما بچّهها را بیدین میکند.
رفتارهای دینی داریم امّا اخلاق دینی نداریم. آن چیزی که میتواند در تربیت خیلی مؤثّر باشد اخلاق مناسب است، اخلاق لیّن و نرم و مهربانانه است، این میتواند تربیت کند و اثرگذار باشد. امیر المؤمنین (علیه السّلام) قدم به قدم در این نامه با لحن بسیار مهربانانهای صحبت میکند که زمینهی آن نکات تربیتی و آموزش تربیتی است که حضرت دارد.
حضرت با هفت صفت خودش را به عنوان پدر معرّفی میکند از پدری با این خصوصیّات، به فرزندی که ۱۴ صفت برای آن فرزند ذکر میکند. در ازای هر یک صفت خودش، دو صفت برای فرزند بیان میکند. البتّه نمیخواهم بگویم حتماً در این عددها خصوصیّتی است، حالا بعداً خواهید دید ۱۴ خصوصیّتی که برای حضرت مجتبی و فرزند ذکر میکند بعضی تقریباً مترادف همدیگر است، تفاوت آنچنانی با هم ندارد. ولی میخواهم عرض کنم حضرت یک خصوصیّاتی برای خودش ذکر میکند و یک خصوصیّاتی برای فرزندش ذکر میکند.
حالا آن خصوصیّاتی که برای خودش به عنوان پدر ذکر میکند که به هر حال قابل توجّه است، این است «مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ» از پدری که فانی است، در آستانهی فنا و مرگ است، نزدیک مرگ او است «الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ» به غلبهی زمان اعتراف میکند و اقرار میکند، به اینکه زمان ما را با خودش میبرد، تو نمیتوانی جلوی آن را بگیری، ما مغلوب زمان هستیم، در این کشتی نشستیم و به سرعت زمان ما را میبرد بخواهی یا نخواهی «الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ» پدری که به زمان اقرار میکند «الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ» که عمری را پشت سر گذاشته است.
همهی ما در آستانهی مرگ هستیم، حالا با یک مقدار کم و زیاد، همهی ما از مرگ دور نیستیم، همهی ما مغلوب زمان هستیم، همهی ما در کشتی زمان نشستیم، همهی ما عمر را پشت سر میگذرانیم همین چند لحظهای که اینجا نشستید عمری را پشت سر گذاشتید. همین چند لحظهای که اینجا گذشت زمان ما را جلو برد، همهی ما اینگونه هستیم امّا همه این را نمیفهمند؛ آن کسی که این را بفهمد، آن کسی که این را بداند که به مرگش نزدیک است و دور نیست، تضمین شده نیست که حالا آسوده خاطر باشید، نه آن کسی که این را بفهمد که عمر را پشت سر میگذارد طور دیگر زندگی میکند.
امیر المؤمنین (علیه السّلام) اینجا نمیگوید از پدری پیر نه خیلی از افراد هستند که پیر هستند امّا خودشان را نزدیک مرگ نمیبینند. میگوید از پدری که در آستانهی مرگ است، هنر این است که آدم اینها را بداند. ما بخواهیم یا نخواهیم در آستانه و نزدیک مرگ هستیم، بخواهیم یا نخواهیم مغلوب زمان هستیم، بخواهیم یا نخواهیم عمر را پشت سر میگذرانیم، امّا هنر این است که آدم اینها را بداند. بعضی از افراد پیر هستند امّا حتّی خودشان را نزدیک مرگ نمیدانند و اصلاً به مرگ توجّه ندارند.
میگویند یک کسی حضرت عزرائیل (علیه السّلام) را دیده بود به او گفت من از مرگ ناگهانی و بغتهً سراغ آدم بیاید میترسم، اگر میشود قبل از آن به من خبر بده. به حضرت عزرائیل التماس کرد که قبل از آن به من خبر بده. او هم قول داد که باشد به تو خبر میدهم. یک مدّت گذشت او در زندگی خودش مشغول بود یک مرتبه حضرت عزرائیل (علیه السّلام) را دید که اجل تو فرا رسیده است باید قبض روح شوی. گفت: مگر شما قول نداده بودید قبل از آن به من خبر میدهید، حضرت عزرائیل گفت: من خیلی خبر دادم موهای سر و صورت تو سفید شد به تو خبر دادم این یک خبر؛ اطرافیان تو و کسانی که با آنها هم سن و سال بودی یا حتّی از تو کوچکتر بودند مُردند به تو خبر دادم این هم یک خبر است که مرگ فقط برای همسایه نیست، برای تو هم است. مریضی و بلا و مصیبتهای بر سر تو آمد، اینها همان چیزهایی است که گاهی اوقات تیرش به کسی میخورد و او را از دنیا میبرد این هم یک نشانه است. نشانههای زیادی برای تو فرستادم زنگ را به صدا درآوردم، خودت گوش نکردی.
اگر کسی ببیند که عمر او پشت سر گذاشته میشود و زمان او را به سرعت میبرد اگر کسی این را ببینید خیلی بهتر میتواند از عمر و زمان خودش استفاده کند. شما نگاه کنید یک بازیکن وقتی در بازی است مشغول است، امّا اگر داوری که ناظر به بازی است او بهتر ارزیابی میکند. آدم اگر به خودش برگردد و به کارهای خودش، به عمر و گذر زمان نگاه کند به اینکه چگونه در دنیا هستم این یک تحلیل و ارزیابی دارد، بهتر میتواند از عمر و زمانهی خودش استفاده کند.
بعد حضرت میفرماید: صفت چهارمی که این پدر برای تو نامه مینویسد «الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ» پدری که تسلیم روزگار است، روزگار را پذیرفته است. این نکتهای که امیر المؤمنین (علیه السّلام) اینجا به عنوان خصوصیّت ذکر میکند بسیار مهم است. اگر کسی دنیا و روزگار را پذیرفته باشد، اگر پذیرفته باشد که در این دنیا هم خوشی است، هم ناخوشی است، در این دنیا هم مریضی است هم سلامتی است، هم بلا است هم عافیت است، هم شیطان است و هم فرشته است، قرار نیست همه فرشته باشند اگر این را باور کرده باشید که دنیا این فراز و نشیبها را دارد و دنیا با همین چیزها دنیا است خیلی خوب میتواند در این دنیا درست بگذراند و جلو برود. شناختن و پذیرفتن جنس دنیا و ماهیت دنیا خیلی مهم است. «الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ» حضرت امیر میگوید من تسلیم هستم، من شناختم، من دنیا را پذیرفتم که دنیا با همین چیزها دنیا است.
یک موقع است که یک کسی توقّع بهشت از دنیا دارد که خوش باشد، به هر چیزی که میخواهد برسد. برای اینکه بهشت اینگونه است در بهشت، بهشتیان تعبیر قرآن دارد «وَ لَهُمْ ما یَشْتَهُونَ»[۶] هر چیزی را که اشتها کنند و میل داشته باشند برای آنها فراهم است. نظام بهشت نظام کن فیکون است. یعنی خودت آن چیزی را که میخواهی، آن چیزی را که دوست داری با ارادت خلق میکنی. یعنی هر چیزی که اشتها کنند و میل داشته باشند برای بهشتیان است، تا میل کنند میآید. این برای آخرت است، این برای بهشت است، امّا دنیا که بهشت نیست، دنیا، دنیا است. در عالم دنیا هر چیزی که بخواهید نمیشود، جنس و ماهیت عالم دنیا این است که خصوصیّات مختلفی دارد مانع دارد، فقط لذّت و خوشی نیست، ناخوشی هم است، فقط سلامتی نیست بلا هم است، فقط ثروت نیست فقر هم است، فقط عافیت نیست بلا هم است. ماهیت دنیا همین است.
شما نگاه کنید در همان مثال بازیکن اگر کسی وارد بازی میشود توقّع او از زمین بازی- چون قواعد بازی را نمیداند- این است که همه کنار بکشند آقا بفرماید گل بزند. اگر این توقّع را داشته باشد کوچکترین لگدی که بخورد و به زمین بیفتد قهر میکند و بیرون میرود، میشکند چون توقّع او این بود که همه کنار بکشند اگر کسی به او لگد بزند و به زمین بخورد میشکند، مقاومت ندارد و قهر میکند و بیرون میرود. امّا آن کسی که از اوّل وارد بازی میشود میداند بازی سرشکستن دارد، میداند بازی لگد خوردن دارد، زمین خوردن دارد، تنه خوردن دارد، اصلاً بازی با همین چیزها بازی است، این را از اوّل پذیرفته است. آن «الْمُسْتَسْلِمِ» که اینجا حضرت میگوید دنیا را پذیرفته است، فردی هم که وارد بازی میشود قواعد بازی را میداند که همین است و آن وقت لذّت هم به همین است که در مقابل مقاومتی که حریف در برابر او دارد، او را رد کند و بتواند گل بزند، اگر همه کنار بکشنند و او گل بزند لذّت زیادی ندارد. لذّت به این است که در مقابل موانع مقاومت کند، ممکن است یک جاهایی به زمین بخورد امّا باز بلند شود، زخمی هم میشود درد هم بر او وارد میشود امّا به هدف میرسد این برای او خیلی ارزشمند است. او با لگد خوردن و زمین خوردن قهر نمیکند، میایستد.
اگر کسی دنیا را شناخته است که دنیا، دنیا است، دنیا آخرت نیست، دنیا آن سختیها را دارد، تنور دنیا را همهی این سختیها و مشکلات و این فراز و نشیبها گرم میکند اگر این را شناخته باشد… آن وقت اینطور نیست که اگر در زندگی برای او مشکلی پیش آمد قهر کند، اینطور نیست که اگر یکی از عزیزان او از دنیا رفت شروع به بد و بیراه گفتن به فلک کند. اگر یکی از عزیزان او مثلاً بچّهی او بمیرد کسی که پدر است میداند، کسی که مادر است میداند اگر بچّهی او از دنیا برود چه مصیبت سختی است، چه بلای سنگینی است. امّا آن کسی که جنس دنیا را میداند، میگوید همین است مگر قرار است بدانند؟ یا شما زودتر میروید یا او زودتر میرود.
یک استادی بود که خدا او را رحمت کند. ایشان میگفت وقتی یک جنس قیمتی شما مثلاً یک قوری عتیقه را بچّهی شما آن را بشکند، یک موقع پیش شما میآید و میگوید بابا شکست، اینطور خبر میدهد. شما ممکن است او را کتک بزنید. شکست؟ باید حواس خود را جمع میکردی؟ امّا یک موقع به آدم میگوید شکستنی بود، قرار نبود این بماند این فرق میکند.
یک موقع است که به آدم میگویند این شکستنی بود، قرار نبود که تا ابد بماند یا تو میمانی یا آن میماند، قرار نیست چیزی در این دنیا بماند آن وقت قضیه فرق میکند. اگر کسی فهمیده است ماهیت و جنس دنیا همین است و اگر یکی از عزیزان او از دنیا رفت نه اینکه غصّه نمیخورد نمیخواهم بگویم غصّه نمیخورد طبیعی است او هم آدم است، به هر حال عواطف آدم جریحهدار میشود، شکی نیست امّا با خدا قهر نمیکند، نمیخواهد از زمین بازی بیرون برود. آن وقت میداند برای پیغمبر هم که پیغمبر بود بچّهی او هم از دنیا میرفت، فقط برای من نیست. فقط این بلا بر سر من نیامده است، پیغمبر هم که عزیز خدا بود بچّهی او از دنیا رفت. وقتی ابراهیم او در کودکی از دنیا رفت پیغمبر اکرم گریه میکرد. یک کسی گفت یا رسول الله شما هم گریه میکنید؟ مثلاً تعجّب کرده بود که پیغمبر گریه میکرد. گفت: بله دل میسوزد امّا «وَ لَا أَقُولُ إِلَّا حَقّاً» جز حق بر زبان نمیآورم، اینطور نیست که فرض کنید هر چه بر زبان آدم آمد بگوید. وقتی کسی جنس دنیا را شناخت میفهمد اگر فقری، اگر قرضی برای آدم پیش آمد فقط برای تو نیست.
امیر المؤمنین (علیه السّلام) گاهی مقروض میشد، گاهی مواقع فقیر بودند و تا یکی، دو روز هیچ چیز نمیخوردند. حضرت امیر بعد از فاطمهی زهرا (سلام الله علیهما) دو روز هیچ چیز نخورده بودند، فقیرانه زندگی میکردند. امیر المؤمنین (علیه السّلام) از شخصی پولی را قرض کرد، هوا خیلی گرم بود در کوچه به سمت منزل برمیگشت به مقداد برخورد کرد، دید مقداد خیلی پریشان است، از چهرهی او فهمید سؤال کرد چه شده است؟ مقداد شروع به گفتن کرد وقتی حضرت امیر وضع مقداد را شنید گفت وضع او خیلی خراب است، حضرت امیر آن پول را به او داد. گفت شما این را استفاده کنید، الآن احتیاج شما بییشتر از من است که البتّه بعد از اینکه به منزل برگشت خداوند متعال یک مائدهی آسمانی برای او فرستاده بود. امّا مقصود این است که اولیای خدا هم در این فقر و در این قرض و مشکلات بودند، فقط برای ما نیست. گاهی مواقع اینگونه است بعضی از افراد که به مشکل میخورند با خدا قهر میکنند، با اهل بیت قهر میکنند.
من به تازگی یک نامهای را از یک خانمی خواندم، حالا آدم قبول دارد سخت است به هر حال سن ازدواج گاهی اوقات بالا میرود، برای او فراهم نیست به مشکلات میافتد، در خانهای که آن خانم بود به او زخم زبان میزدند به خصوص بعضی از نزدیکان که آدم گاهی مواقع میماند که چرا بعضی از پدر و مادرها اینقدر جفاکار میشوند، این ناجوانمردی است که یک دختر نجیبی که در خانه است، باید برای او خواستگار بیاید یک خواستگار مناسب نیامده است، مگر زیادی است که بخواهند بر او زخم زبان بزنند، دست خود او نیست. این بنده خدا نامه نوشته بود که من بُریدم، آنقدر به اهل بیت و امام حسین (علیه السّلام) توسّل کردم که یک فرجی شود و یک کاری شود که من از این وضعیّت نجات پیدا کنم، من دیگر قبول ندارم. یعنی تعابیری که نسبت به اهل بیت بدبین شده باشد که من به ایشان نوشتم این مشکلات فقط برای شما نیست، اولیای خدا هم اینطور بودند، حضرت معصومه (سلام الله علیها) ۲۸ سال داشت که مجرّد از دنیا رفت. ۲۸ سال آن زمان که دختران ۱۰ سالگی ازدواج میکردند ببینید چند سال از ازدواج ایشان گذشته بود؟ ۱۸ سال از سن ازدواج گذشته است. یعنی مثلاً فرض کنید طبیعی زمان خودمان بخواهید حساب کنید یک چیزی حدود ۳۹، ۴۰ سال است. به خاطر موقعیّتی که آن زمان بود و با خانهی موسی بن جعفر وصلت نمیکردند چون میترسیدند، یک خانهای بود که با حکومت مبارزه میکرد میترسیدند وصلت کنند، به سمت خانهی موسی بن جعفر (علیه السّلام) نمیرفتند. حالا آدم باید به فلک بدبین شود؟ جنس دنیا اینگونه است، قرار نیست خدا با معجزه اداره کند، با اسباب و علل است، باید اسباب فراهم شود. اگر کسی این را شناخته باشد توقّع او از دنیا کمتر میشود، دیگر هر چه که بخواهد توقّع ندارد که بشود. اگر قرار باشد هر چه که بخواهد بشود اوّل از همه برای اولیای خدا میشد ولی نشد.
دنیا با همین چیزها دنیا است و کورهی امتحان خدا با همین چیزها گرم میشود. در این دنیا اگر به کسی چیزی میدهد ثروتی میدهد، آبرویی میدهد، مقامی میدهد، قدرتی میدهد نه دادنهای خدا به این معنا است تو خیلی عزیز هستی و نه گرفتنهای خدا که خدا از آدم صحّت و سلامتی را میگیرد و مریض میشود، راحتی را میگیرد و به بلا گرفتار میشود، ثروت را میگیرد فقیر میشود نه گرفتنهای خدا به این معنا است که خدا به شما توهین میکند و نه دادنها و نه گرفتنها هیچ کدام در این دنیا موضوعیّت ندارد، همه امتحان است در این دنیا مزد نیست. چه خدا وقتی به کسی بدهد، چه از او بگیرد اینطور نیست که مزد باشد. کسی که ثروت به دست آورده است بگوید خدا چقدر به من احترام کرده است. نخیر خدا آن چیزی که از آدم گرفته است، فقیر است بگوید خدا ما را از چشم خود انداخته است، اصلاً اینطور نیست.
بله اگر در آخرت خدا به کسی لذّت و خوشی داد و به بهشت بُرد معلوم است که او را خیلی دوست دارد، خیلی به او احترام کرده است. اگر به او ناخوشی داد به جهنّم برد معلوم است که خدا میخواهد به او اهانت کند بله در آخرت اینگونه است؛ ولی در عالم دنیا اصلاً اینگونه نیست. نه دادن خدا و نه گرفتن خدا هیچ کدام نشانهی این نیست که کسی عزیز است و کسی ذلیل است، همه امتحان است و البتّه امتحان سختی است.
همیشه جلسهی امتحان سخت است. شما قرآن را ببینید که چند جای قرآن این مطلبی که عرض کردم آمده است، امّا ولی به طور مشخّص سورهی فجر را ببینید اگر کسی جنس دنیا را بشناسد آن وقت این دنیا را میپذیرد و توقّع او واقعی میشود، تنظیم میشود و راحت میتواند تحمّل کند. خدا میفرماید: «فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ» انسان موجود عجول و ضعیفی است، تا خدا یک چیزی به او میدهد «فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ» او را امتحان میکند، ولی وقتی چیزی به او میدهد «فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ» میگوید خدا چقدر به من احترام گذاشته است، چیزی به من داده است. «وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ» امّا اگر خداوند با گرفتنها او را امتحان کند، یک چیزی از او بگیرد «فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ» رزق او را کم کند و در تنگنا قرار بدهد «فَیَقُولُ رَبِّی أَهانَنِ» میگوید خدا به من اهانت کرد. بعد خدا میفرماید: «کَلاَّ» نه آن فکر اوّلی درست است، نه فکر دومی هر دو غلط است. نه دادن ما به آن افرادی که چیزی به آنها دادیم اکرام و احترام به او است، نه اگر چیزی از کسی گرفتیم به این معنا که اهانت به او است. همهی اینها امتحان است، ابتلا است. اگر کسی بتواند این را بپذیرد و باور کند آن وقت از این امتحان سربلند بیرون میآید و وقتی نعمتی را به دست آورد ذوقزده نمیشود، سرمست نمیشود و اگر چیزی از او گرفته شد پژمرده و مأیوس و افسرده نمیشود. چون میداند خدا با این چیزها شما را بالا و پایین میکند و در این فراز و نشیب قرار گرفتید که ببیند بندگی شما تا کجا است آن وقت آدم خودش را گم نمیکند.
خدا امام راحل عظیم الشّأن ما را رحمت کند، رضوان خدا بر او باد. آن زمانی که در اوج تنهایی و بیکسی بود، همانگونهای بود که در اوج جمعیّت و قدرت هیچ تغییر نکرد. آن موقع که در اوج تنهایی بود در قم او را دستگیر کردند و شبانه به سمت تهران میبردند. خود حضرت امام در خاطراتش میگوید وقتی من را میآوردند مأمورین امنیّتی میترسیدند، من در ماشین به آنها دلداری میدادند. بعد در جادّه که به سمت تهران میآمدیم ماشین منحرف شد و به خاکی رفت. یکی، دو کیلومتری به سمت خاکی رفت که من یقین پیدا کردم که میخواهند من را بکشند. بعد از اینکه دو، سه کیلومتر رفت ماشین به جاده آسفالت برگشت. حضرت امام میگوید به قلب خودم مراجعه کردم، دیدم به والله هیچ تغییر نکرد چه آن موقع که به خاکی رفت و چه آن موقع که برگشت. این آدم که آن موقع تنهای تنها بود را در نظر بگیرید با آن موقعی که در اوج جمعیّت دور او را گرفته بودند.
یکی از اعضای دفتر حضرت امام میگفت: مردم به حسینیهی جماران برای دیدن امام آمده بودند، امام داشت لباس میپوشید که آماده شود داخل حسینیه بیاید. صدای شعارهای مردم که روح منی خمینی و بتشکنی خمینی میآمد. میگوید داشتیم با امام میآمدیم امام به من گفت: فلانی اگر تمام این مردمی که خالصانه میگویند درود بر فلانی و خالصانه و صادقانه هم میگویند، برگردند بگویند مرگ بر فلانی من ذرهای عقب نمیگذارم، چون من برای وظیفهی خود کار کردم نه اه اه دیگران آدم را مأیوس میکند و نه به به دیگران باعث میشود که آدم ذوقزده شود. این آدمها ظرفیّت پیدا کردند، میفهمند که بالا و پایین دنیا اینطور نیست که باعث شود آدم خود را گم کند. چنین آدمی که بالا و پایینیهای جنس دنیا را شناخته است، خدا اینها را میبیند، خدا مدیریت میکند، از دست خدا فرار نکرده است، همه زیر نظر خدا است که داده میشود یا گرفته میشود. وقتی کسی این را متوجّه شود که من را در این بالا و پایینی امتحان میکنند که بندگی من تا کجا است، وقتی این را متوجّه شود… پیغمبر اکرم اینطور بود وقتی یک نعمتی به او رو میکرد همیشه شکر میکرد، یک حادثهی خوبی، یک مهمان خوبی، یک نعمتی را به دست میآورد میفرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى هَذِهِ النِّعْمَهِ» وقتی نعمت از او گرفته میشد میگفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى کُلِ حَالٍ» در هر حال شکر میکرد.
رضوان خدا و رحمت خدا بر یکی از اولیای الهی باد از اوتاد مرحوم حاج شیخ غلامرضای یزدی که فوق العاده بود، من بخواهم راجع به زندگی ایشان بگویم یک کتاب حرف است. الآن در یزد من برخورد داشتم که عرض میکنم پیرمردهایی هستند که از ایشان خاطراتی دارند، سال زیادی نیست که از دنیا رفته است، ایشان فوق العاده بود. یک زمانی فرزند ایشان که ۲۴، ۲۵ سال داشت، فرزندی که فاضل، درسخوانده، تحصیل کرده، با تقوا که میگفتند هر چقدر او بزرگتر میشد و سنی از او میگذشت جای پدر را میگرفت بلکه شاید بالاتر.
فرزند ایشان از سفر مکّه، از زیارت خانهی خدا برگشت سفر عتبات، نجف و کربلا را هم گذراند به قم آمد و در قم مریض شد و از دنیا رفت. در جوانی و سن ۲۴، ۲۵ سالگی از دنیا رفت. کسانی که در تشییع جنازهی فرزند ایشان بودند میگفتند همهی مراجع بودند از جمله حضرت امام که همه گریه میکردند. فقط آن کسی که مثل کوه استوار بود و شکر از زبان او نمیافتاد آقای حاج شیخ غلامرضا یزدی بود، خود پدر بود. میگفتند خودش وارد قبر شد، بچّه را گرفت و در قبر قرار داد، خودش صورت از کفن باز کرد و روی خاک گذاشت، خودش تلقین بچّهاش را خواند همه تعجّب میکردند که او چه صبری دارد فقط آن زمانی که دست روی زانو گذاشت تا از قبر بیرون بیاید چشم او اشک زد، خودش با همان لهجهی یزدی به خودش گفت: ای اشک مگر چطور شده است؟! مگر چه خبر شده است؟! «اللَّهُمَ لَکَ الْحَمْدُ»
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
آنها جنس دنیا را شناختند که خدا شما را بالا و پایین میکند که ببیند بندگی شما تا کجا است، حد شما تا کجا است ولی کار از دست خدا خارج نشده است.
حالا شما نگاه کنید این بصیرت زیادی است که کسی به چنین چیزی برسد، توقّع او در دنیا واقعبینانه است، توقّع زیادی از دنیا ندارد، توقّع ندارد هر چه میخواهد بشود، توقّع ندارد سختی نبیند. مثل همان زمین بازی است لگد دارد، زمین خوردن دارد، زخمی شدن دارد، مقاومت حریف را دارد، مانع دارد، اگر چنین چیزی پیش آمد قهر نکن.
این صفت چهارم حضرت است که «الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ» پدری که روزگار را پذیرفته است و جنس روزگار را فهمیده است «الذَّامِّ لِلدُّنْیَا» پدری که دنیا را مذّمت میکند. شاید یکی از بیشترین کسانی که مذمّت دنیا را کردند امیر المؤمنین (علیه السّلام) در نهج البلاغه است و عجیب اینجا است و برعکس مدحهای بسیار زیادی هم از دنیا کرده حضرت امیر در نهج البلاغه است. هم یک جاهایی توصیف و مدح دنیا را کرده است و هم یک جاهایی مذمّت دنیا را کرده است. الآن چون فرصت نیست من فقط آدرس میدهم بعداً خودتان مراجعه کنید. در کلامت قصار نهج البلاغه، کلمه ۱۳۱ شخصی پیش امیر المؤمنین (علیه السّلام) آمد شروع به مذمّت دنیا کرد و از بدی دنیا گفت. حضرت امیر (علیه السّلام) فرمود: تو باید مذمّت دنیا را بگویی و بدی دنیا را بگویی یا دنیا باید بدی تو را بگوید؟ مگر دنیا چه کرده است؟ بعد حضرت فرمود: دنیا جایی است که «مَتْجَرُ أَوْلِیَاءِ اللَّهِ»[۱۴] محل تجارت اولیای خدا است، اولیای خدا که به جایی رسیدند در همین دنیا یک کاری انجام دادند، از مریخ و کرهی دیگر نیاوردند.
مرغان نظرباز سبک سیر فروغی از دامگه خاک بر افلاک پریدند
از همینجا آمدند و بالا رفتند. دنیا «مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ» دنیا محل عبادت دوستان خدا است. حضرت شروع به توصیف کردن دنیا کرد. جواب این است که دنیا ممدوح است و هیچ مذمّتی ندارد به آن معنا که مخلوق خدا است بالاخره ما که نخواستیم در این نشعه و در این عالم باشیم، خدا خلق کرد و ما را آورد، مصلحتی هم دارد. مزرعهی آخرت که ابدیّت خود را میتوانیم به دست بیاوریم از همینجا است، راه دیگری ندارد فقط همین جا است. آن جهتی که مذموم است این است که شما دنیا را هدف قرار دهید یعنی مقصد شود، مسافرخانه منزل شود این مذموم است.
شما چند روز را به عنوان مثال فرض کنید برای زیارت به مشهد رفتید به هتلی میروید، هدف شما زیارت است، آن هتل فقط به عنوان جایی است که شما به صورت گذرگاه چند روزی آنجا باشید بعد برگردید حالا اگر کسی که چند روزی به مشهد رفته است فقط به آن خانهای و اتاقی که آنجا دارد برسد، پردهی آن را عوض کند، دکوراسیون را عوض کند، مدام به این خانه برسد، زیارت که هدف او بود فراموش کند. اگر هم فراموش کند زود برود و برگردد و خیلی به آن اهمیّت ندهد. او کسی است که جای اصل و فرع را تغییر داده است. مسافرخانه را منزل خودش قرار داده است، فکر میکند میخواهد تا آخر اینجا بماند. آن چیزی بد است که تمام همّ و غم او اینجا باشد، جای دیگر را فراموش کند، فراموش کند که از اینجا باید توشه بردارد و حرص بزند، این بد است.
امیر المؤمنین تعبیری دارد که میفرماید: آدمی که بصیر و بینا است از دنیا توشه برمیدارد، آدمی که کوردل است برای دنیا توشه برمیدارد. شروع به رسیدن این دنیا میکند. لذا دنیایی که مذمّت شده است اشتباه کردن خود ما است یعنی دنیا در ما است و ما جای اصل و فرع را اشتباه میکنیم و اینجا را به عنوان هدف قرار میدهیم، خدا که این کار را نکرده است، خدا ینجا را به عنوان نشعهای، عالمی ساخته است که به عنوان یک ابزار از آن بهره بگیریم و برویم. امّا من اشتباه کردم که اینجا را هدف قرار دادم و تمام سه شیفته و چهار شیفته دنبال آن میدوم و آن هدف را فراموش کردم.
لذا حضرت این جایی که مذمّت دنیا را میکنند به این معنا است «الذَّامِّ لِلدُّنْیَا السَّاکِنِ مَسَاکِنَ الْمَوْتَى الظَّاعِنِ عَنْهَا إِلَیْهِمْ غَداً» صفت ششم و هفتم او این است پدری که امروز در منزل مردگان سکنا دارد و فردا خودش به آنها ملحق میشود. ما امروز جایی نشستیم که دیروز دیگرانی بودند که نیستند و از دنیا رفتند، ما جای همانها نشستیم. فردا هم خود ما به آنها ملحق میشویم. این تعبیری که حضرت میکند این است که امروز فرد اینچنین است و فردا میرود.
اگر کسی این را بداند و باور داشته باشد طبیعی است که فیتیلهی حرص او پایین میآید، فیتیلهی چشم و هم چشمی او پایین میآید. اگر کسی به ما خبر دهد و یقین داشته باشید که خبر او راست است، یک صادق مصدّقی است به هر کدام از ما خبر دهد فردا از دنیا میروید با فرض اینکه میدانیم واقعاً زندگی ما به همین شکل خیلی آرام، بیتوجّه به آن کارهایی که باید بکنیم یا در همان یک روز میخواهیم حلالیّت بطلبیم و تا جایی میشود جبران کنیم. اصلاً دنیا در چشم او رنگ میبازد، دیگر خیلی برای آدم کشش ندارد که نگه دارد، به آن تعلّق ندارد که به سمت خودش بکشد. اگر آدم این را باور داشته باشد آزاد و راحت میشود.
امام به حاج احمد آقا گفت: احمد هنوز فراموش نمیکنم آن زمانی که رضا خان عمامهها را از سر روحانیّت برمیداشتند، همان زمانی که کشف حجاب از خانمها بود، در روحانیّت هم اینطور بود که عمامهها را برمیداشتند. امام میفرمود: جلوی یک نانوایی بودم، دیدم یک روحانی یک تکه نان در دست او است و میخورد. گفتم: چطور هستی؟ گفت: الحمدلله به ما گفتند عمامهها را بردارید من برداشتم، به زنی که یتیمدار است این پارچه را دادم که برای بچّهی یتیم خود لباسی بدوزد الآن هم نانی میخورم که شکم من سیر شد تا ظهر هم خدا بزرگ است. امام میگفت احمدم هنوز حسرت این بیتعلّقی این فرد را من دارم. اینقدر آدم بیتعلّق! پارچه را به او دادم کمی نان خوردم شکم من سیر شد تا ظهر هم خدا بزرگ است. دغدغه و نگرانی و پریشانی نداشت، خیلی آزاد و راحت بود هنوز حسرت بیتعلّقی او را دارم.
میگفتند مرحوم حاج شیخ مرتضی زاهد رضوان خدا بر ایشان در پایان عمر که در بستر بود دو، سه مرتبه فوت میکرد. به او گفتند: آقا چرا فوت میکنید؟ گفت: دنیا را فوت میکنم، من در زندگی به این دنیا دل نبستم، دائم به آن فوت میکردم خوش به حال چنین کسانی.
من سؤالی میکنم که جواب این سؤال برای جلسهی بعد باشد. سؤال بسیار مهم است و آن اینکه آیا این آموزههای دینی که آدم مرگ را خیلی نزدیک میبینید همین چیزهایی که تا الآن حضرت امیر به عنوان صفات خودش ذکر کرده است، مرگ را نزدیک ببیند، خودش را در منزل مردگانی بداند که آنها تا دیروز بودند حالا من نشستم، فردا هم من میروم به آنها ملحق میشوم. آیا این باعث نمیشود که آدم در یک نگاه کلانی انزوا پیدا کند و گوشهگیر شود و سراغ آبادانی دنیا نرود، دیگر سراغ تمدّنسازی و سراغ اینکه یک جامعه پیشرفتهای درست کند نرود؟
میدانید این اشکالی است که به دینداران شده است. اشکالی که به بعضی از دینداران و جوامع اسلامی شده است یک اشکال مهم این بود که درست است استعمار در طول تاریخ مسلمانها را عقب انداخته است و باعث شد که آنها از تمدّن ظاهری عقب بیفتند و پیشرفته نباشند و جزو کشورهای عقب افتاده باشند امّا یک بخشی از عقب افتادگی مسلمین به خاطر آموزههای دینی است، خود دین وقتی توصیهی به مرگاندیشی و زهد و به فراغت از دنیا میکند، آدم دیگر دوست ندارد که این دنیا را آباد کند. وقتی آدم میخواهد باور کند که مثلاً فردا از دنیا برود دیگر اصلاً نمیتواند به اینکه دنیا را آباد کند و تمدّنی درست کند.
این اشکالی است که بعضی از آموزههای دینی کردند و گفتند بخشی از عقبافتادگی مسلمین به خاطر خودشان است. جوامع غربی که از جهت پیشرفت ظاهری پیشرفته هستند بعد از رنسانس دین را بوسیدند و کنار گذاشتند فقط یکشنبهها کسانی که اهل هستند نه همهی آنها، درصد کمی به کلیسا بروند و در اتاقهای اعتراف استخوان سبک کنند ولی وقتی بیرون میآیند و در دنیا قرار گرفتند دنیایی زندگی میکنند و کاری ندارند، تمام فکر و ذکر آنها به این است که اینجا را آباد کنند لذا اینگونه پیشرفت کردند ولی مسلمین اینطور نیستند. این یک اشکال بسیار جدّی است که من از شما تقاضا میکنم فکر کنید إنشاءالله در جلسهی بعد مطرح میکنیم. فقط اجمالاً برای اینکه ما شبهه را مطرح کردیم و دیگر در جلسهی بعد مطرح نکنیم فقط عرض میکنم امیر المؤمنینی که این تعبیرات را دارد و از همه بیتعلّقتر به دنیا بود پر تلاشترین کس برای ساختن دنیا بود. امیر المؤمنین دوست بیل و کلنگ بود، اگر شما زندگی حضرت امیر (علیه السّلام) را ببینید پرتلاشترین کس در محدودهی خودش بود چه آن زمانی که حکومت نداشت و کنار بود و چه آن زمانی که حکومتدار شد و چهار، پنج سال هم بیشتر نبود با وجود جنگهای سنگینی که علیه او راه انداختند و تقریباً همهی آن چهار، پنج سال در جنگ بود امّا خودش در تعبیرات دارد یک نفر بیسرپناه و گرسنه در حوزهی حکومتی من نیست، یعنی مشکل مسکن و غذای مردم را حل کرده بود.
خودش آن موقعی که گوشهگیر و هنوز حکومت نداشت تعبیر خودش است میفرماید: یک زمانی از گرسنگی سنگ به شکم میبستم امّا الآن طوری است که سالیانه ۴۰ هزار دینار به صدقه میدهم، آنقدر حضرت تولید داشت. در تولید هیچ کوتاهی نداشت در مصرف قناعت داشت، امّا در تولید بیشترین تولید را داشت. یک مرتبه یک کیسه روی دوش حضرت بود هستههای خرما بود. یک کسی گفت یا امیر المؤمنین کجا میروید؟ حضرت فرمود: ۱۰۰ هزار نخل خرما را بارور کنم که همینطور شد رفت همه را کاشت و همه بارور شد.
گاهی مواقع به پیشکار خود میگفت ۱۰۰ خروار گندم به فلان جا بفرست، پیشکار گفت: این همه زیاد است؟! حضرت فرمود: خدا امثال تو را زیاد نکند، من میخواهم بدهم تو ناراحت میشوی؟ کسی مذمّت از دنیا میکند، کسی بیتعلّق است و توصیه به زهد میکند که خودش اینقدر پرتلاش بود و در ساختن دنیا آن موقع که حکومت را به دست آورد آن کار را انجام داد. پس آن مشکل و آن شبهه را باید ببینیم چگونه میشود حل کنیم که آموزههای دینی آدم را عقب میاندازد یا نه؟ إنشاءالله جلسهی بعد به آن میپردازیم.